چارچوب تاريخى استعمار صهيونيستى
چارچوب تاريخى استعمار صهيونيستى
اسماعيل قديرى
بسم الله الرحمن الرحيم
هجوم و حشيانه به افريقا در حوالي سالهاي 1880 ميلادي به بعد موجب گرديد حركات اوليه استعمار صهيونيستي نيز تسريع گرديد. در ايامي كه ماجراجويان اروپائي و مستعمرهنشينان آرزومند و سازندگان امپراطوری دستهای در جستجو مال و منال و گروهي به اميد جاه و مقام به جانب آفريقائي ميشتافتند مستعمره نشينان صهيونيستي هم به فلسطين هجوم آوردند اين گروه در سر آرزوي بنيان نهادن يك دولت را ميپروراندند.
در اين دوره يعني اواخر قرن نوزدهم آئين ناسيوناليستي سراسر اورپا را درهم نورديده بودـ بعضي از يهوديان نيز تحت تاثير اين آئين به اين نتيجه رسيده بودند كه علقههاي مذهبي و روابط باصطلاح ملّت يهود حق ملي عادي اعطاء ميكند. از جمله اين حقوق ملي، حق زندگي جداگانه و حق تاسيس يك دولت يهودي را نام ميبرند. استدلال اين يهوديان به اينگونه بود كه اگر ملتهاي ديگر اروپائي موافق شدهاند بال قدرت خود را در آسيا و آفريقا بگسترند و بر امپراتوريهاي خود قسمتهاي وسيعي از اين قارهها را بيفزايند قوم يهودهم داراي همين حق است.
بدين ترتيب ملت يهود از ملت هاي مسيحي كه در دامانشان پرورش يافته بود ماجراجوئي استعمارگرانه را تقليد كرد و موفق شد مستعمره نشينان خاص خود را به قسمتي از يك سرزمين آفريقائي ـ آسيائي روانه كند و در آنجا جماعتي را مستقر سازد و قدم به قدم ريشه دولت مخصوص خود را بنشاند. البته در اين كار، اين سرزمين را خط مقدم ميهن ديگري نميدانست كه استعمارگران آنرا متروپل (مادر شهر) مينامند بلكه در اين سرزمين ميهني حقيقي را تصور ميكرد كه دير يا زود همه ملت يهود از اطراف و اكناف عالم روي بدانجا خواهند آورد.
بدين قرار معلوم است كه پيشرفت استعماري ملتهاي اروپائي در عين آنكه امپراتوريهاي آنان را ميساخت، ناسيوناليسم يهودي را هم به كمال ميرساند.
پس با توجه به اين نكته بجاست كه صهيونيست كه بدنبال استعمار بوجود آمده است خود وسيلهاي براي ساختن و پرداختن يك ملت بوده است. وعكس آن درست نيست كه بگوئيم. صهيونيسم نتيجه و زائيده ناسيوناليسمي است كه پيش از پيدايش صهيونيسم پروپايه داشته است.
با آنكه مقامات مالي يهودي اروپا از كمك باين ماجرا دريغ نميكردند، اقدامات اوليه استعمار يهود در فلسطين سرانجام موفقيت آميزي نيافت. برنامة خود مختاري مقدمة تاسيس يك دولت يهودي در فلسطين بود اما اين برنامه كمتر يهوديان را مجذوب خود كرد و در نتيجه قسمت اعظم يهوديان به ايالات متحده آمريكا و آرژانتين مهاجرت كردند.
به طور خلاصه در اين دوره يعني در پايان قرن نوزدهم هنوز فكر تاسيس يك دولت در ميان يهوديان اروپا رواج نيافته بود. حال آنكه بدون اشاعه اين فكر، مساله استعمار فلسطين در مقياس وسيع بيراه حل ميماند.
در طي سالهاي (1897 ـ 1882 ) اينجاو آنجا كوششهايي بعمل آمد تا ريشة يك جماعت مستعمره نشين صهيوني (صهيونيست) را در فلسطين بنشاند. اما اين كوشش سرانجام نيافت وبا شكست مواجه شد. اين شكست موجب گرديد كه استراتژي معمولي مجدداً ارزيابي گردد. همين تجديد ارزيابي است كه دستور كار نخستين كنگره صهيونيست را صادر نمود. اين كنگره در ماه اوت 1897 در بازل تشكيل ميگردد رياست اين كنگره را تئودور هرتزل بعهده داشت. پس از اين كنگره به استعمار كاسب كارانه و خصوصي كه نيمه انساني و نيمه استعماري بود پايان داده شد.
همان طور كه گفتيم اين استعمار از طرف برخي پولداران يهودي حمايت ميشد. از سال 1897 ببعد بجاي استعماري كه گذشت برنامه ملي استعمار سازمان يافته تنظيم گرديد اين برنامه نتيجه هدفهاي سياسي كاملاً مشخص بود. هدف اصلي و اساسي صهيونيسم كه در كنگره بازل تنظيم شده در اين عبارت خلاصه ميشود كه هدف صهيونيسم ايجاد كانون براي خلق يهود در فلسطين است اين كانون بايد بوسيله قانون عمومي (حقوق عمومي) تضمين و حمايت گردد.
بايد دانست كه از زماني كه برنامه بازل در سال 1897 تدوين گرديد تا هنگام تنظيم برنامه باليتمور كه در 1942 انجام يافت صهيونيستها هميشه تعبير غير صريح كانون را بر لفظ صريح دولت ترجيح دادهاند. دليل اين ترجيح آنستكه لفظ دولت بدون شك موجب ميشد مخالفتهائي در محافل مختلف برانگيخته شود. اما گرچه صهيونيستها علناً فكر ايجاد دولت را در موارد متعدد انكار كردند لكن از همان آغازكار برنامهاي كه در مد نظر داشتهاند ايجاد دولتي از مستعمره نشينان در فلسطين بوده است.
در پايان كنگره بازل هرتزل در دفتر خاطرات خود نوشته است: «اگر بخواهيم كنگره بازل را در يك جمله خلاصه كنيم (والبته اين كاري است كه علناً نخواهم كرد) بايد بگويم كه: در بازل من دولت يهود را بنيان نهادم لكن اگر 5 سال ومحققاً در طي 50 سال اين امر ديگر بركسي پوشيده نخواهد ماند. كنگره بازل علاوه بر آنكه هدف اساسي صهيونيسم را تعريف و تحديد نموده است به تفصيل به بررسي خصيصهها و اوضاع و احوالي پرداخته است كه مربوط به استعمار صهيونيست در فلسطين است و براساس اين بررسي است كه به تشريح برنامهاي دست زده است كه جنبه عملي داشته باشد.
سه عامل اساسي است كه استعمار صهيونيست را در فلسطين از استعمار اروپائي در سرزمينهاي آسيا و آفريقا متمايز ميسازد. براساس اين سه عامل استعمار مخصوص صهيونيسم متضمن ابتكارات ويژهاي است.
اولاً: مستعمره نشينان اروپائي كه به سرزمينهاي آسيائي و آفريقائي ميرفتند به جهات اقتصادي يا سياسي امپرياليستي در اين خط ميافتادند. اين دارودسته اميد داشتند كه از راه استعمار منابع طبيعي كه مورد حمايت امپرياليسم است مال و منال شخصي گردآورند و يا جاده را صاف كنند و يابعبارت ديگر براي انضمام سرزمينهاي مطلوب به حكومتهاي امپرياليستي اروپا كمك نمايند.
محرك مستعمره نشينان صهيونيست هيچيك از اين انگيزهها نبود. ميلي كه آنان به استعمار فلسطين داشتند اين بود كه براي خود يك هويت ملي بدست آورند و در آنجا دولتي يهودي را بنياد نهند كه مستقل از هر حكومت ديگري باشد و پس از آن در طول زمان يهوديان همة عالم را بدانجا بكشانند.
ثانياً: مستعمره نشينان اروپائي ميتوانستند با اهالي بومي همزيستي داشته باشند اين دار و دسته هرچند بوميان را استثمار ميكردند و بر آنان حكمفرمائي و سيطره داشتند ليكن بدانها نيازمند بودند و در نتيجه ناگزير بودند كه حضورشان را در سرزمينهاي مطلوب و مورد نظر تحمل كنند. بر عكس مستعمره نشينان صهيونيست نمي توانستند با ساكنان فلسطين بطور نا محدود همزيستي داشته باشند.
واقعيّت امر آنست كه فلسطين از اعراب مملو بود. اعراب در اين هنگام آگاهي ملي يافته و بحركت آمده بودند و خواست استقلال در آنان روح فعاليّت دميده بود. نتيجه آنكه استعمار صهيوني آنطوريكه صهيونيسم تعريف و تدوين كرده بود، تاو قتي كه خلق عرب به زندگي بر روي سرزمين خود ادامه ميداد نمي توانست گسترش يابد و اگر مارابر اين منوال پيش ميرفت اميال و آرزوهاي سياسي اي كه صهيونيستها درباره تفكيك نژاد و ايجاد دولت داشتند به حرفهاي بي معني و پوچ مبدل ميگرديد.
بنابراين، برعكس استعمار اروپائي در سرزمينهاي ديگر، استعمار صهيونيست در فلسطين با حفظ خلق بومي در اين سرزمين مانعه الجمع بود.
ثالثاً: مستعمره نشينان ديگر ميتوانستند بي آنكه با مشكل زيادي رو به رو شوند، بر موانعي فائق آيند كه راه استقرار آنها را در مستعمره سد ميكرد. بدين معني كه مستعمره نشينان ميتوانستند از حمايت موثر دولت امپرياليسم خود برخوردار باشند مستعمره نشينان صهيونيست فلسطين اين راه آسان را در دسترس نداشتند. خلق عرب فلسطين در برابر هرگرنه مهاجرت مستعمرهنشينان صهيونيست مقاومت ميكرد. علاوه بر آن صهيونيستها بايد درباره مخالفت مقامات عثماني نيز فكر ميكردند مقامات دولت عثماني استقرار اين جماعت خارجي را با نظر موافق نمينگريستند و اين جماعت را داراي طرح سياسي ايجاد يك دولت مستقل، در ناحيه مهمي از امپراطوري خود ميدانستند. با توجه به اين مشكلات، جنبش صهيونيستي، در نخستين كنگرة خود به تعريف و تحديد هدف خود پرداخت و در عين حال در صدد تهيه يك برنامه عملي نيز بر آمد.
اين برنامه طرح عمليات را در سه مرحله پيشنهاد كرد: سازمان دهي، استعمار، مذاكره.
1 ـ فعاليتي كه براي سازماندهي بعمل آمد بطور مطلق مقدم بر فعاليتهاي ديگر بود. جنبش صهيونيستي براي تدوين و تعقيب برنامه استعماري ما وراء بحر خود داراي متروپل (مادر شهر) نبود بنابراين ميبايست واجد دم و دستگاهي نيمه دولتي شود تا بتواند در اين جهت قدم بگذارد.
بمنظور اجراي اين نقشه، سازمان صهيونيست جهاني در بازل ايجاد گرديد. فدراسيونها و سازمانها و مجامع محلي و كنگره و شوراي عمومي و هيئت اجرائي مركزي از ارگانهاي آن بودند.
2 ـ با سرعت هرچه تمام تر وسائل براي يك استعمار مطابق نظم و قاعده تهيه گرديد. تراست گولونيال يهود (در 1898 كميسيون استعمار ـ كولونيزاسيون ـ در سال 1898 صندوق ملي يهود در سال 1908 دفتر فلسطين 1908 و كمپاني براي توسعه و رشد زراعي در فلسطين (1908) از نخستين وسائل و ابزارهائي هستند كه سازمانهاي صهيونيستي بنياد نهادند. هدف مشترك اين تشكيلات برنامه گذاري، پرداخت مخارج و نظارت بر برنامه استعماري بوده است. ضمناً اين تاسيسات بايد در اين امر نظارت كنند كه شكست سابق تجديد نشود. همانطور كه گفتيم اين شكست ناشي از كوشش هاي تك افتاده يا استعمار سازمان نيافته بود.
3 ـ در همان زمان كه براي براه انداختن تاسيسات و وسائل استعمار كوشش ميشد، فعاليتهاي سياسي نيز جهت ايجاد شرايط سياسي توسعه مييافت. هدف اين فعاليت آن بود كه استعمار را در مقياس وسيع مجاز گردانده و تسهيل نمايد و اجراي آنرا تامين نمايد.
اين فعاليتهاي سياسي نخست متوجه امپراتوري عثماني گرديد. علت اين بود كه سرنوشت سياسي در كنترل امپراتوري عثماني بود. صهيونيستها مستقيماً به مقامات قسطنطينه (اسلامبول) نزديك شدند و به سلطان وعدههاي مادي از قبيل اعطاي قرض و هديه دادند و ضمناً مرتباً از قدرتهاي اروپائي تقاضا ميكردند كه در پيشگاه باب عالي بو ساطت سازمان صهيونيست برخيزند و سلطان را قانع كنند كه باين سازمان منشوري اعطا نمايد و اين منشور استقرار مستعمره نشين صهيونيست خود مختاري را در فلسطين اجازه دهد.
فعاليتهاي ديگر از همين قبيل بعمل آمده مثلاً از امپراتور آلمان دعوت گرديد كه تاسيس يك كمپاني رشد و توسعه زراعي را بعهده بگيرد و اين شركت در فلسطين تحت حمايت آلمان تشكيل گردد و توسط مستعمره نشينان صهيونيست اداره شود. همچنين به همه وسائل متوسل شدند كه دولت انگليس اجازه دهد يك مستعمره نشين خود مختار در شبه جزيره سينا مستقر گردد تا عملاً نخستين قدم براي استعمار فلسطين برداشته شود. اما همه اين فعاليتها بينتيجه ماندند.
از جنبش جديد صهيونيستي كه سال 1897 آغاز شده بود ده سال گذشت. امادر پايان اين بار نيز صهيونيسم از لحاظ ابزار و ادوات استعماري پيشرفتي نكرده بود. از جنبه بدست آوردن اجازه و كمكهاي لازم هم كه مربوط به حكومتهاي مختلف ميشد كار كمتري بانجام رسانده بود.
نتيجه آنكه، صهيونيسم كه اميدوار بود به موقعيتهاي استعماري خود جنبه حقوقي و قانوني دهد اين اميدو آرزو را بكناري نهاد و در استراتژي خود تجديد نظر تازهاي كرد و به استعمار عملي اكتفا نمود. توجه وي در اين تجديد نظر باين بود كه با نيروي فشاري كه ايجاد ميكند و با به كار بردن اين نيرو در موقع مناسب خواهد توانست شناسائي سياسي بدست آورد.
بر اين اساس صهيونيسم از سال 1908 ـ 1907 به بعد روش جديدي را در استعمار آغاز كرد. اين روش ديگر در جستجوي هيچگونه راه حل قانوني نبود و از قيد هرگونه هكاري رسمي با اروپائيان آزاد بود. اين روش در راه و رسم خود آگاهانه ناسيوناليستي بود و در قبال اعراب بطور فعّال از شيوة جدائي و انفصال استفاده كرد و براي آنكه در سرزمين فلسطين ريشه بگيرد به عمليات دقيق سياسي و استراتژيك دست زد.
دومين موج استعمار صهيوني هم با آنكه ديناميسم بيشتري داشت و از آگاهي ايدئولوژيك روشن تري برخوردار بود، از موج اول نتيجه بخشتر نبود.
خلاصه آنكه مقارن با جنگ جهاني اول، استعمار صهيوني فلسطين، پس از سي سال كوشش و فعاليت پيشرفت بسيار كمي داشت و صهيونيستهاي فلسطين اقليت بسيار كوچكي را تشكيل ميدادند و تنها شامل يك در صد جمعيت يهود در سراسر جهان بودند. فعاليت صهيونيستها هم ترس وهم مخالفت يهوديان ديگر را برانگيخت. اين دسته از يهوديان راه حل مساله يهود را خود مختاري در سرزمين فلسطين نميديدند و جوياي درهم آميختن يهوديان با مردم اروپا و ايالات متحده آمريكا بودند.
در طي سي سال كه گذشت و در طول آن مهاجرت يهوديان به فلسطين ادامه داشت يهوديان حتي هشت در صد كل جمعيت كشور فلسطين را تشكيل نميدادند و به زحمت 5 ر 2 % از زمينهاي فلسطين را در تصرف داشتند. در ضمن صهيونيسم موفق نشده بود مساعدت و حمايت سياسي مقامات عثماني، يا قدرتهاي اروپائي را بدست آورد.
جنگ دورنماي تازهاي را عرضه كرد. اين دورنما نسبت به استعمار صهيونيستي فلسطين به طور قابل ملاحظهاي مساعد بود. جنگ جهاني عامل اتحادي شد كه به سال 1917 ميان امپرياليسم بريتانيا و استعمار صهيونيسم برقرار گرديد. اين اتحاد در طي سي سال بعد از 1917 دروازههاي فلسطين را بروي مستعمره نشينان صهيوني باز كرد و استقرار جماعتي از مستعمره نشينان صهيونيست را تسهيل نموده و زمينه را براي غصب املاك خلق عرب فلسطين و اخراج آنها مهيّا ساخت و دست آخر مقدمات ايجاد دولت استعماري صهيوني را در 1948 فراهم نمود. گفتيم كه استعمار صهيونيستي مستقلاً نتوانسته بود در طي سي سال قبل از جنگ جهاني اول بطور محسوس پيشرفت كند. اما بعكس وقتي استعمار صهيوني و امپرياليسم بريتانيا متحد شدند در طي سي سال بعد از جنگ هر دو حريف موفق گرديدند، به هدفهاي مورد نظر خود برسند.